يك هفته بود از مترو دور شده بودم. رفته بودم شهرستان سري به مامان اينا بزنم. عروسي بود و وليمه حاجي خورون. امروز اومدم نفسي در هواي مترو تازه كردم.انگار يك هفته رفته بودم يه سياره ديگه! از هيچ جاي دنيا خبري نبود. آمريكا در منجلاب وال استريت داشت غرق ميشد و اروپا در مشكلات اقتصادي دست و پا ميزد. مردم عيدها را جشن ميگرفتند و عروسي بود و پايكوبي. دايي جان از آقا محمود احمدي نژاد به شدت طرفداري ميكرد و برادرجان تازه دامادمان از آزاديهاي مردم در همه چيز سخن ميگفت و سفره پر از نان ما جماعت ايراني. پسرداييهاي مكانيكم خانه خريده بودند و پسرعموهاي سيكل نداشتهام ماشين و سركوفت مادرجانمان كه با فوق ليسانس چي شدي بچه؟!!! خلاصه همه خوب بودند و شكمها همه سير و دست ها بر آسمان ميساييدند جهت شكرگزاري.نه خبري از تهديد نظامي بود نه خبري از انفجار چند روز پيش در تهران. همه بيخيال. دغدغه زنها رفتن به اين عروسي و آن وليمه و دغدغه مردها يارانههاشان. ما هم خدا رو شكر كرديم كه شهرستان ما مترو ندارد. اما خداييش دلتنگ مترو شديم...
سلام ... آورین ... آورین ... قلم خوبی داری، به قلم من هم سر بزن :)
ReplyDelete