Monday, October 24, 2011

فرهنگ مترو سواري

صبح كه بيدار مي‌شوي لعنت مي‌فرستي كه باز هم روز شده و باز آفتاب تا بالاي سرت آمده و از پنجره بهت چشمك مي‌زنه. بعد چايي رو مي‌ذاري و صبحانه رو مي‌خوري و تازه يادت مي‌افته جنگ از مترو شروع مي‌شه . فكر مي‌كني كه چطور از اين شلوغيا بايد جون سالم در ببري؟ چرا اين شلوغيا تمومي نداره؟ فكر مي‌كني و فكر مي‌كني تا به مترو مي‌رسي. اولش خوبه تا وقتيس مي‌رسي پاي ايستگاه. دوست داري اي كلاش خودت باشي و خودت اما هوار هوار انسان اينجا واستادن و بهم محبت دارن. همه محترم و خوش ذوق براي سوار شدن به مترو چون شهروندان نمونه كنار هم ايستادن. حتي تصورش را هم نمي كني دو دقيقه ديگه كه متر از راه مي‌رسه اين آدم‌هاي نجيب به چه جانوران درنده‌اي تبديل مي‌شن! خدا به دور از هل دادن و هجوم كه به صغير و كبير تو اين حمله‌ها رحم نمي‌شه. خوشحالي رو اونجا مي‌توني درك كني كه يه فضايي و يه جايي بتوني تو اين شلوغي‌ها برا خودت دست و پا كني. مترو محل خوشحالي اين روزاي من شده! مي دوني عادت كردم به اين جنگ و جدال‌ها. تو اين جنگ و جدال‌ها بعضي وقت‌ها فحش‌هايي به حكومت مي دم آبدار! چي‌كار كنم خوب به همين مبارزه هم دلم خوشه....

No comments:

Post a Comment